جادوی نوشتن
دل توی دلش نبود برای اینکه خودش را به صندلی کارش برساند و لختی روی آن بنشیند. بلکه شاید این دفعه دستش به قلم رود و بتواند چند سطری بنویسد. به نظرش دفتر کارش تنها جایی بود که می توانست کمی حواسش را جمع و جور بکند و فکرهایش را که گویی هرکدامشان متعلق به […]
دل توی دلش نبود برای اینکه خودش را به صندلی کارش برساند و لختی روی آن بنشیند. بلکه شاید این دفعه دستش به قلم رود و بتواند چند سطری بنویسد. به نظرش دفتر کارش تنها جایی بود که می توانست کمی حواسش را جمع و جور بکند و فکرهایش را که گویی هرکدامشان متعلق به زمان و مکان متفاوتی بود، با فرسنگ ها فاصله، حداقل چندتایی شان را گرد هم آورده و به آنها سر و شکلی دهد و شایسته روی کاغذ آوردنشان بکند. مدتها بود که می خواست بنویسد، ولی همیشه موانع زیادی را احساس می کرد مثل اینکه چند هندوانه سنگین زیر بغلش داده باشند و دستش آزاد نباشد. ولی یکی از آرزوهای بزرگی که در سر می پروراند نوشتن بود. حتی به نوعی احساس وظیفه هم از این بابت می کرد. به نظرش می رسید در هر حادثه ای که دور و برش اتفاق می افتد یا هر فیلمی که می بیند، هر کتابی که ورق می زند یا حتی از این هم بیشتر هر شیُ مجردی که می بیند حقیقتی ناب نهفته است. حقیقتی که بخاری از خود ساطع می کند و ابری بالای سر خود شکل می دهد که برای او به شکل خاص و الهام بخشی در می آید. حالا نه اینکه بقیه از دیدن چنین چیزی محروم باشند و البته نه اینکه همه هم بتوانند آن را ببینند. ولی خوب حوادث و اشیاء حقیقت نهفته در درون خود را به برخی از آدمها عرضه می کنند و او همیشه احساس می کرد یکی از آنهاست و حداقل باید بتواند راجع به آن چیزی که در کمال سخاوت به او عرضه شده بود حداقل چند سطری بنویسد و در چند جمله ادبی آن را توصیف کند. و همیشه هم از این بابت حسرت بزرگی در دلش بود. مثل اینکه روانش فقط یک گذرگاه عبور بوده باشد. از یک سمت آن همه این تجربیات مثل چمدانی وارد می شود. او با دقت همه آن چه را که درون آن کیف یا چمدان می بیند برانداز می کند. شکل و شمایل یا حتی جنسش را گاهی تشخیص می دهد و بعد از توصیف آن عاجز است. این موضوع به شدت او را آزار می داد. همیشه این مشکل را ربط می داد به نوعی نقص در زبان خودش که گویی او را از حرف زدن باز میدارد. احتمالا مشکل اصلی نیز همین بود. نوعی کمبود زبانی یا کلامی ، مثلا مثل کسی که لکنت زبان دارد یا شاید مثل فارسی زبانی که خودش را وادارد تا به لهجه فارسی دری حرف بزند. در مقابل بقیه اتفاقات پیش پا افتاده فقط توجیهی بود برای این نقص زبانی به نظر بزرگ. مثلا اینکه گاهی تصور می کرد کوچک کردن شکمش واجب تر است. یا اینکه بازوهایش نباید اینقدر گوشتالو باشد. یا اینکه سر و کله زدن با بچه ها اینقدر خسته اش می کند که توانی برای نوشتن باقی نمی ماند. یا اینکه حتی در کارش باسوادتر به نظر برسد و کمی بیشتر تئوری بخواند. البته آنچه که در بین این دلایل موجه تر به نظرش میرسید و سبب می شد حقیقتا خودش را عقب بکشد این بود که هرازگاهی داستانهای کوتاه یا دل نوشته های نویسنده های باهوش و با احساسی را می خواند که به شدت احساس خود کم بینی او را تقویت می کرد. به هر حال نمی توانست مثل آنها جذاب بنویسد یا مثلا شاعرانه حرف بزند. یا از انتهای داستانش مثل آنها نوعی نتیجه گیری فلسفی بکند. و بعد که دوباره افکارش را روی هم می ریخت متوجه میشد این هم احتمالا زیر مجموعه همان نقص زبانی است که برای خودش قائل است. ولی خوب راه چاره چه بود؟ بالاخره همه از جایی شروع کرده بودند. تا ابد که نمیشد پشت این ترسها باقی ماند. بعد باز می افتاد توی یک دور سوالات فلسفی و از خودش می پرسید نوشتن راه چاره برای برون رفت از کدام مشکل است؟
حقیقتا دنیا برایش خیلی پرمصیبت و اسفناک و غم انگیز جلوه می کرد. رگبار خبرهای بد از قتل و غارت بگیر تا حملات تروریستی و انفجار مثل نقل و نبات به سمت او شلیک می شدند. دنیای مدرن بود دیگر، نه اینکه مثل پدربزرگها و اجدادش یک خبری را بعد از چند روز تازه آن هم دسته چندمش را از گوشی تلفن بشنود. نه، اصل خبر را با کلی عکس و فیلم مستند حداکثر با تاخیر چند ساعته دریافت می کرد و کلی هم تحلیل و تفسیر روانشناسی در باب آن میخواند. در ضمن او منشی یک دکتر متخصص قلب هم بود و در تمام مدتی که بیمار در داخل اتاق دکتر در حال گرفتن اکو و تست ورزش بود داستانهای همراهان آنها را گوش می کرد. هم علاقه داشت و هم کنجکاو بود و هم اینکه همیشه راجع به احساسات درونی خودش خیلی شکاک بود و شنیدن این داستانها او را تا حدی از گیجی و گنگی که راجع به خودش احساس می کرد نجات می داد. هجوم این همه مطلب از اطراف ، عرصه را به شدت برایش تنگ می کردند، به گونه ای که غالبا خودش را افسرده یا حتی متمایل به نبودن می دید. باری از هنرمندی که زندگی شخصی وحشت آوری را از سر گذرانده بود تعبیر جالبی شنید. پادشاه خوش آب و رنگ و خودشیفته زندگی با جذابیت هرچه تمام تر در تلاش است تا ما را به کام مرگ فرستد و بهترین راه زنده ماندن شاید این باشد که چون شهرزاد قصه گو هر شب برایش روایتی بازگو کنیم. همین اظهار نظر برایش دلیل لازم و کافی برای نوشتن به شمار می رفت.
دکتراعظم معتمدی
متخصص اعصاب وروان
dr.motamedi_psychiatrist@
نظرات و تجربیات شما لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.